احمد رشیدینژاد
روزنامه آسیا-در بهار ۱۹۵۶ و پس از پایان بحران کانال سوئز، وزارت دفاع بریتانیا در «کتاب سفید» اعلام کرد که نظام سربازگیری متوقف و تمرکز نیروهای مسلح از مناطق دوردست به پیرامون بریتانیا و اروپا منتقل میشود؛ اقدامی که نخستین نشانه از بازنگری لندن در نقش جهانیاش بود. یک دهه بعد، این روند با تصمیمی مهم ادامه یافت: در ژانویه ۱۹۶۸، هارولد ویلسون، نخستوزیر بریتانیا، اعلام کرد که نیروهای کشور تا پایان ۱۹۷۱ از «شرق کانال سوئز» ـ شامل خلیج فارس، خاور دور و پایگاههای اقیانوس هند ـ خارج خواهند شد؛ تصمیمی که بعدها «راهبرد شرق سوئز» نام گرفت و نقطه عطفی در سیاست خارجی بریتانیا شد.
همزمان، جدالهای داخلی درباره آینده حضور نظامی بریتانیا در شرق سوئز شدت گرفت. گروهی با تکیه بر میراث امپراتوری و ضرورت حفظ اعتبار جهانی، خواهان ادامه حضور و تقویت بودجه دفاعی بودند. در مقابل، مخالفان با اشاره به بحرانهای اقتصادی، فشارهای جنگ سرد و هزینههای سنگین پایگاههای خارجی، بر لزوم برچیدن کامل این پایگاهها تا سالهای ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۰ تأکید داشتند. تصمیمی که، تنها یک جابهجایی نظامی نبود؛ بلکه نشانهای روشن از افول تدریجی امپراتوریای بود که دیگر توان ایفای نقش ژاندارم جهانی را نداشت. اقتصاد تحت فشار، بحرانهای سیاسی داخلی و تغییر موازنه قدرت در نظام بینالملل، بریتانیا را به «عقبنشینی محاسبهشده» از بخشهای وسیعی از جهان واداشت.
از طرفی، امروز، با نگاهی به سند راهبرد امنیت ملی آمریکا در سال ۲۰۲۵ و اظهارات مقامات بلندپایه این کشور، به نظر میرسد نشانههایی از احیای فعال دکترین مونروئه- اعلامشده در سال ۱۸۲۳- قابل مشاهده است. این دکترین در اصل، نیمکره غربی را حیاط خلوت انحصاری آمریکا دانسته و دخالت قدرتهای فراآتلانتیک را ممنوع میکرد. اعلام «زنده و پابرجا» بودن این دکترین توسط جان بولتون در ۲۰۱۹ و تشبیهات اخیر سناتورهایی مانند لیندسی گراهام که کشورهایی مانند ونزوئلا و کوبا را تهدیدی امنیتی میخوانند، حاکی از بازگشت این گفتمان رسمی است که بر حق ویژه آمریکا برای نظمدهی به «حیاط خلوت» خود تأکید دارد.
آیا سرنوشت بریتانیا در انتظار آمریکاست؟
شباهتهای میان احیای دکترین مونروئه در آمریکا و راهبرد «شرق سوئز» بریتانیا این پرسش را مطرح میکند که آیا تاریخ در حال تکرار است؟ هر دو رویکرد در شرایطی شکل گرفتند که فشار منابع مالی و ضرورت اولویتبندی مجدد، قدرتهای بزرگ را به بازنگری در نقش جهانیشان وادار کرده بود. بریتانیا در دهه ۱۹۶۰، با اقتصادی فرسوده از پیامدهای جنگ جهانی دوم و امپراتوری در حال فروپاشی، به این نتیجه رسید که حفظ شبکه گسترده پایگاهها و تعهدات نظامی دیگر ممکن نیست. منتقدان، هزینههای سنگین حضور در شرق سوئز را باری غیرمنطقی و عاملی برای افزایش وابستگی به آمریکا میدانستند.
امروز نیز آمریکا با کسری بودجه عظیم، زیرساختهای فرسوده و رقابت ژئوپلیتیک فشرده، به سمت بازنگری در دامنه تعهدات جهانی خود حرکت میکند. شعار «آمریکا اول» و تأکید اسناد راهبردی بر رقابت با چین، نشاندهنده تمایل واشنگتن به کاهش درگیریهای جانبی و تمرکز بر اولویتهای حیاتیتر است. در هر دو مورد، تصمیم به «عقبنشینی محاسبهشده» به معنای کنار گذاشتن نقش پلیس جهانی یا منطقهای در برخی عرصهها بود. پیامد این تصمیم برای بریتانیا، ایجاد خلأ قدرتی بود که نگرانی متحدان غربی، بهویژه آمریکا، را برانگیخت؛ زیرا بیم آن میرفت که خروج بریتانیا زمینه نفوذ شوروی و بیثباتی را فراهم کند.
امروز نیز هر اشارهای به کاهش حضور آمریکا در خاورمیانه یا اروپای شرقی، موجی از نگرانی متحدان درباره خلأ قدرت و افزایش نقش چین یا روسیه ایجاد میکند. این واکنش نشان میدهد که نظام بینالملل همچنان به نقش ثباتبخش یک قدرت هژمون عادت دارد. در مرکز هر دو استراتژی، نوعی «بازگشت به خانه» دیده میشود: بریتانیا با تمرکز دوباره بر اروپا و آمریکا با احیای مونروئه و تأکید بر نیمکره غربی. این چرخش تلاشی برای تقویت پایگاه امن داخلی در دورهای است که قدرتهای بزرگ احساس میکنند توان کنترل همهجانبه جهان را از دست میدهند.
این رخداد نشانهای از افول قدرت آمریکاست؟
این پرسش مطرح است که آیا تغییر جهت استراتژیک آمریکا و احیای دکترین مونروئه نشانهای از افول این قدرت است؛ مشابه آنچه برای بریتانیا در دهه ۶۰ رخ داد. شباهتهایی وجود دارد: بریتانیا زمانی عقبنشینی کرد که سهمش از اقتصاد جهانی کاهش یافته، از جنگها و هزینههای امپراتوری خسته شده بود و قدرتهای جدیدی ظهور کرده بودند. امروز آمریکا نیز با کاهش سهم نسبی از اقتصاد جهانی، فرسودگی ناشی از جنگهای طولانی و ظهور رقبایی مانند چین روبهروست. تمرکز بر نیمکره غربی میتواند تلاشی برای حفظ هژمونی در محدودهای کوچکتر باشد؛ اقدامی که ممکن است نشانهای از آغاز افول نسبی تلقی شود.
با این حال، تفاوتهای مهمی مانع از قیاس کامل میشود. قدرت اقتصادی، نظامی، فناورانه و نرم آمریکا همچنان در سطحی است که با وضعیت بریتانیا پس از جنگ جهانی دوم قابل مقایسه نیست. احیای دکترین مونروئه نیز لزوماً نشانه انزواگرایی نیست، بلکه میتواند بخشی از یک استراتژی گستردهتر باشد: تمرکز بر منطقه هند- آرام برای مقابله با چین، همراه با تحکیم پشتجبهه در نیمکره غربی. این رویکرد بیشتر «بازچینش هوشمند منابع» است تا عقبنشینی.
افزون بر این، وابستگی متقابل اقتصاد جهانی و شبکه گسترده اتحادها و نهادهای بینالمللی که آمریکا در آن نقش محوری دارد، خروج سریع یا کامل این کشور از صحنه جهانی را بسیار دشوارتر از دوران استعمارزدایی بریتانیا میکند. بنابراین، احیای مونروئه بیش از آنکه نشانه افول قطعی باشد، بازتاب یک نقطه عطف روانی و استراتژیک است: پذیرش محدودیت منابع و ضرورت بازتعریف نقش آمریکا در جهان چندقطبی امروز.
نتیجهگیری
آنچه امروز در سیاست خارجی آمریکا دیده میشود، نه تکرار کامل افول یک امپراتوری، بلکه بازگشت الگویی آشنا در برابر فشارهای ساختاری است. احیای دکترین مونروئه نشان میدهد واشنگتن در حال بازنگری جدی در هزینههای هژمونی جهانی و پذیرش محدودیتهای روبهافزایش قدرت خود است؛ محدودیتی که آن را به انتخاب دقیق میدانهای رقابت وادار میکند. هنوز روشن نیست این تغییر، مقدمهای برای یک عقبنشینی مدیریتشده و پایدار است یا آغاز دورهای از افول تدریجی. موفقیت این گذار به توان آمریکا در هماهنگی با متحدان، جلوگیری از خلأهای خطرناک و ترکیب تمرکز منطقهای با حفظ نفوذ جهانی بستگی دارد. تاریخ زمانی تکرار میشود که درسهایش نادیده گرفته شود؛ آینده آمریکا در گرو بازچینشی هوشمندانه برای تجدید قواست.
احمد رشیدینژاد، پژوهشگر ژئوپلیتیک
آسیانیوز
دیدگاه خود را بنویسید