روزنامه آسیا-پروفسور سیدحسن امین، چهره‌ای پرافتخار و آشناست. او شخصیتی جامع‌الاطراف است که در زمینه‌های متعددی همچون فلسفه، حقوق، سیاست، ادبیات و ترجمه و... می‌توان حضور تأثیرگذار او و دانش و مهارت او را پی گرفت و اندک‌شمارند چنین شخصیت‌های ماندگاری در تاریخ معاصر ایران. در مصاحبه پیش‌رو تلاش داریم تا از زبان خود ایشان، درباره کارنامه زندگی و کاری این چهره اندیشمند و فرهنگ‌دوست بیشتر بدانیم، گفت‌وگویی صمیمانه که بخش نخست آن در ادامه از نظرتان می‌گذرد:

جناب پروفسور به‌عنوان آغاز سخن، از دوران کودکی و نوجوانی‌تان بگویید؟

من متولد 7 آذرماه 1327 در شهر سبزوار هستم. در 5 سالگی به دبستان رفتم و در 17 سالگی دیپلم گرفتم و برگزیده اول در استان خراسان شدم. در 16 سالگی، اولین کتابم را با تیراژ هزار نسخه چاپ کردم که امسال ۶۱ سال از چاپ آن می‌گذرد و البته در سری تجدیدچاپ آثارم، دوباره به چاپ رسیده است.

آیا وقایع دوران 27 ماهه دولت دکتر مصدق را به‌خاطر دارید؟

البته در یوم‌الوقوع نمی‌دانستم که این دوران 27 ماهه دولت دکتر مصدق است که می‌گذرد، ولی خاطره‌ای که شخصاً از ۲۸ مرداد دارم، این است که در یک روز گرم تابستان، هنگامی که 5 سال و خرده‌ای بیشتر نداشتم، که بعدها‌ فهمیدم آن روز، 28 مرداد بوده است، من همراه مادرم و خواهران و مادربزرگ‌هایم و چند نفر خانم دیگر که نه کلفت، ولی همگی کارگر و همسایه بودند، در باغ بزرگ مسکونی پدربزرگم در محله نقابشک سبزوار بودیم که البته بعدها به خیابان رضوی تبدیل شد. 

این خانه‌باغ از سه جهت به شارع عام محدود و به اصطلاح سه‌نبش بود و خیلی نزدیک به مزار سبز بود که قبر شاه طهماسب دوم صفوی آنجاست. شاه‌ طهماسب به دستور نادرشاه به آنجا تبعید شده بود و به دستور رضاقلی میرزا، ولیعهد نادرشاه کشته و همان‌جا دفن شد. بعد از کشته شدن نادرشاه، قبر این پادشاه صفوی در آنجا تبدیل به مزار سبز شد. اگرچه خانه پدری ما در محله پامنار در خیابان بیهق بود، اما تابستان‌ها اغلب در خانه‌باغ پدربزرگ مادری‌ام ساکن بودیم.

در غروب روز کذایی 28 مرداد، خبری به مادرم رسید که یک‌مرتبه حال بدی به او دست داد و زن‌ها او را به اتاق بزرگی بردند و چون من تنها عضو مذکر جمع بودم، من را به آن اتاق راه ندادند. سال‌ها بعد مادرم به من گفت که آن روز سقط جنین کرده، چون به او خبر رساندند که مردم ریخته‌اند به خانه پسرعموی پدرم که شوهر عمه من است، یعنی مرحوم سید یحیی نظام‌زاده، وکیل پایه یک دادگستری و ملّاک معتبر شهر که طرفدار دکتر مصدق بود و خانه او را آتش زده بودند. پدرم هم برای اینکه خانه و خانواده خواهرش را از آتش‌سوزی و آدم‌سوزی نجات بدهد، به آنجا رفته و در معرض خطر بود، چون عده‌ای را همان روز در شهر کشته بودند.

من هم که بچه‌ای زیر 6 سال بودم، در عالم کودکی به صرافت طبع به خودم گفتم؛ باید به کمک پدرم بروم و او را نجات بدهم! زن‌ها که داخل اتاق رفتند، من به طرف یکی از سه درب خروجی باغ رفتم و در آن غروب غمگین از آن کوچه نقابشک و آن باغ بیرون زدم و به مسیری رفتم که بارها با پدر یا مادرم، یا با نوکر و کلفت‌ها از خانه پدربزرگ مادری‌ام به‌سمت خانه خودمان در ابتدای کوچه پامنار می‌آمدیم.

وقتی به کمر کوچه رسیدم، دیدم که دو سه مرد قوی‌هیکل، که یکی از آن‌ها حمّالی بود که یک چشم نداشت، چوب‌هایی برای کتک‌کاری در دست داشتند و دخل دو مغازه‌دار را که با هم برادر بودند (برادران صابر) زدند و برادرها از ترس جان، از درب پشتی مغازه فرار کردند. البته باید بگویم این اشخاصی که ضرب و شتم کردند، به من که کودکی بودم، هیچ تعرضی نکردند، ولی کتک‌کاری آن‌ها را دیدم و فکر کردم این‌ها حتماً پدر من را هم زده‌اند!

بعد از آن، خاطرم نیست که چه شد، یا از هوش رفتم یا کسی را دنبال من فرستادند و به خانه بردند، نمی‌دانم. ولی اهالی خانه متوجه غیاب من شدند و به سراغم فرستادند. پس از دو شبانه‌روز که پدرم به خانه نیامد، خبر آمد که پدرم سید یحیی نظام‌زاده (رئیس مصدقی‌ها) را به خانه ما برده و بدون سر و صدا مخفی کرده است. به‌علاوه اینکه خانه ما نزدیک خانه مجتهد معروف شهر آقای حاج میرزا حسن سیادتی بود .گفتند پدرم نظام‌زاده را به خانه سیادتی مجتهد آورده و آن‌جا از ترس حمله مخالفان مصدق، روزها را می‌گذرانده که در امن و امان باشد و شب‌ها با پدرم به خانه خودمان می‌رفتند و می‌خوابیدند. این خبر را زنی که کارگر پدربزرگم بود و برای پدرم و میهمانش غذا می‌برد، آورد. این زن گفت باید آنجا رفت‌وآمد بسیار کم باشد، ولی باید یک روز بروید و به اصطلاح آن‌جا را پاکسازی کنید.

وقتی که رفتیم، من دیدم که تعداد زیادی مجله و روزنامه در خانه ما بود که داشتند آن‌ها را جمع می‌کردند و خوب خاطرم هست بین آن‌ها مجله‌ای بود در قطع وزیری که روی جلد آن عکس مصدق و امیرکبیر با ترکیبی زیبا چاپ شده بود. عکس رنگی بود و در آن زمان عکس رنگی خیلی کم‌یاب بود. به‌نظرم خیلی عکس خوشایندی آمد، بنابراین مجله را برداشتم و به بزرگ‌ترها پس ندادم!

البته در همان 5، 6 سالگی می‌توانستم فارسی و قرآن و نصاب‌الصبیان را بخوانم. اما بالاخره مجله را از دستم گرفتند و به من فهماندند که اگر کسی به داخل خانه بیاید، نباید چشمش به این مجله بخورد. با اینکه حرف گوش‌کن نبودم، ولی درنهایت مجله را برگرداندم. این‌ها از جمله خاطراتی است که از روزهای پایانی مرداد ۱۳۳۲ دارم. هرچند در آن دوران، کم‌سن و سال بودم، اما به‌واقع تاریخ در برابر ما یکی از مهم‌ترین ادوارش را سپری می‌کرد و در واقع، ما فراز و نشیب‌های تاریخ را زندگی کردیم.

آیا در میان اقوام و نزدیکان، تمایلات ملی و مصدقی وجود داشت؟

بله، در میان خویشاوندان ما، مصدقی و عضو جبهه ملی زیاد بود که یکی از آن‌ها همین سیدیحیی نظام‌زاده بود. او پسر نظام‌العلماء از برادران پدربزرگم امین‌الشریعه است که هر دو از علمای مشروطه‌طلب بودند که شرح حال مفصل نظام العلماء را می‌توانید مطالعه کنید. لقب ایشان و هم پدربزرگم از جانب مظفرالدین شاه به آن‌ها داده شد. نظام‌العلماء مدتی هم در اوایل مشروطه، رئیس ادارۀ اوقاف و معارف سبزوار بود که عکسی از او با جبّه کشمیری (لباس ویژه مدیران دولتی در عصر قاجار) در ویکی‌پدیا موجود است. یکی دیگر از بستگان ما که در دوره مصدق از طرف جبهه ملی کاندیدای نمایندگی شورای ملی شد، حسن روحانی محلاتی بود که هم داماد میرزا محمد عربشاهی (برادرزن امین‌الشریعه) یعنی داماد دایی پدرم بود و هم برادرزن آقای سیادتی، مجتهد شهر بود.

دایی پدرم چندین فرزند دختر داشت. بزرگ‌ترین دختردایی پدرم همسر حسن روحانی وکیل دادگستری بود که بعد از انقلاب در دولت بازرگان سفیر ایران در سوریه شد. دختردایی دیگر پدرم همسر سید مصطفی سیادتی (پسر ارشد حاج میرزا حسن سیادتی) و دختردایی دیگر همسر محمود غنی (برادر دکتر قاسم غنی) بود. البته آقای سیادتی مجتهد، آدم سیاسی نبود، ولی برادرزنش حسن روحانی مصدقی بود و بعد از کودتای 28 مرداد به زندان افتاد.‌ دکتر شهریار روحانی (داماد دکتر ابراهیم یزدی، وزیر امور خارجه دولت بازرگان) پسر برادر حسن روحانی و پسر برادرزن آقای سیادتی بود .

از بازه زمانی 45-1332 که وارد دانشگاه شدید، خاطره‌ای دارید؟

بله خاطرات زیادی دارم. من شاید از سن 12 ، 13 سالگی شروع به نوشتن و چاپ مطالبم کردم. مثلاً شعرها یا مقالاتم را ابتدا در چاپخانه بیهق روی تک‌برگ چاپ و منتشر می‌کردم و بعد هم در هفته‌نامه‌ای با نام «بیهق» به مدیریت کاظم اسکویی که همکلاسی دوره دبستان پدرم بود، مقاله می‌نوشتم. گاهی هم از وجود من استفاده‌هایی می‌کردند. از جمله اینکه ما به دبستان فردوسی می‌رفتیم که این دبستان به هزینه دولت آمریکا و اصل 4 ژنرال مارشال که به طرح مارشال معروف بود و هدفش کمک به کشورهای فقیر بود تا به دام کمونیسم و شوروی نیافتند، اداره می‌شد.

درست روبه‌روی این مدرسه، یک مرده‌شورخانه یا به اصطلاح آن روزگار غسّال‌خانه وجود داشت و می‌خواستند این غسال‌خانه را که صد یا سیصد سال در آن‌جا مستقر بود، به خارج از شهر منتقل کنند، اما زورشان نمی‌رسید. به این دلیل که اشخاص سنّتی با هرگونه تغییری در امور مخالفت می‌کردند. در نتیجه به من که دانش‌آموز آن دبستان بودم، پیشنهاد کردند یک مقاله در این هفته‌نامه بنویسم و اعلام کنم که ما دانش‌آموزان این دبستان از وجود این غسّال‌خانه مقابل دبستان بسیار ناراحت هستیم و هر روز باید با یک جنازه که برای غسل دادن به این مکان آورده می‌شود، روبرو شویم. ما دانش‌آموزان خواهشمندیم که مدیران شهر کاری کنند که ما دانش‌آموزان با جنازه‌های اموات مواجه نشویم. اگرچه این درخواست‌نامه را باید یکی از معلمان یا مدیران مدرسه می‌نوشت، اما به هر دلیل، ترجیح دادند که من این مقاله را بنویسم.

ادامه دارد...

آسیانیوز